شعر جالب و دلنشین
نوشته ای جالب درباره راه بندگی با مضمون راه گم کردم!
راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی واندر پناه آری مرا؟
مینهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا
راه باریک است و شب تاریک، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا
رحمتی داری که بر ذرّات عالم تافتهاست
با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع
چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا
دفتر کردارم آن ساعت که گویی: باز کن
از خجالت پیش خود در آه آه آری مرا
اسب خیرم لاغر است و خنجر کردار کُند
آن نمیارزم که در قلب سپاه آری مرا
لاف یکتایی زدم چندان که زیر بار عُجب
بیم آنستم که با پشت دو تا آری مرا
هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل
همچو کشتی زآب چشم اندر شناه آری مرا
خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه
با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا
گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت
همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا
بندگی گر زین نمط باشد که کردم «اوحدی»
آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا
این مطلب را به اشتراک بگذارید
مطالب مرتبط